پری ها ، دلنوشته های یک دختر
دلنوشته هایی برای زنان و دختران ، اشعار عاشقانه و مطالبی برای دختران 
نويسندگان

انگار منو مثل یک ساعت کوک کردن که صبحها سر ساعت 6 بیدار بشم . هر ساعتی که خوابیده باشم فرقی

نمی کنه ساعت 6 سیستم مغزم در صدم ثانیه بالا میاد و چشمام باز میشه . مغزم انگار نه انگار خواب بوده

یه کم طولش بده با حرکت آهسته پیام به چشمام بفرسته،اول یک چشم و باز کنم بعد اون یکی چشم ،

یه خمیازه و کشش بدن ، غل خوردن و خلاصه هر کاری که باعث بشه دیرتر به فکر این بیافتم که باید بلند

بشم. جوری پیام مغزم به بقیه اعضا بدن می رسه که انگار پشت خط مسابقه دو هستن و منتظر استارت

حرکت، به محض شنیدن صدای تفنگ، پیام ارسال میشه و من بیچاره باید بیدار بشم. چشمام باز

میشن و مثل یک ربات توی رختخواب می شینم و در کسر ثانیه از تخت بلند می شم . تازه وقتی بلند

میشم فکر میکنم که چرا از رختخواب بلند شدم . خیلی وقتها که مقاومت میکنم و بالشتمو سفت

می چسبم که مبادا مغزم دستور بلند شدن بده  و با تلاش سعی میکنم چشمها را وادرا به بسته

شدن کنم. تازه وقتی این کارو انجام میدم اول بدیختی هستش ، چون یهو مغزم یکی از کارهایی

که توی شرکت باید بهش رسیدگی میکردم و احیانا فراموش شده یا موعود رسیدگیش هست و مثل

یه فیلم جلوی چشمم ظاهر می کنه و قلبم شروع به طپش میکنه که ای وای دیدی چی شد

این کار و باید پیگیری میکردی و نکردی .خلاصه اون چند دقیقه ای که قراره از بیدار شدن فرار کنم

کوفتم میشه و ناچار میشم از خیر خوابیدن بگذرم و بیدار میشم . بعضی وقتها هم باعث شادی

مغزم میشم تا چشمام باز می شن پتو رو کنار می زنم و میرم تا دست و صورتمو بشورم و

مسواک بزنم. خنده دار اینجاست که وقتی لامپ دستشویی و روشن میکنم مغزم تازه متوجه

می شه چشمام هنوز درست حسابی کارشونو شروع نکردن چون نور لامپ

باعث می شه مردمک باز شده چشمام به نور عکس العمل نشون بدن و پلکها بسته بشن

تا به نور عادت کنن و مردمک و با توجه به نور تنظیم کنه اینجاست که انگار کلی سوزن با

سرعت زیاد با چشمام برخورد کردن و مغزمم خودش از این کارش خجالت میشکه و ازم عذرخواهی

میکنه و من هم میگم مغز عزیزم؟! خب چرا اینقدر تو عجولی.

نمی شه مثل بقیه مردم پروسه بیدار شدن و چند دقیقه طولش بدی. والا دوستای من یک ربع طول میکشه از

خواب بیدار بشن. اونوقت من تا چشمام و باز میکنم سرپا هستم و دارم تختمو مرتب می کنم .

ولی این حرفها فایده نداره کو گوش شنوا و روز بعد تکرار همون کارها و غر زدنای من که خدایا چرا اخه .

 

 

 


برچسب‌ها: بیدار مسواک قلب مغز عجول مردمک
[ دو شنبه 22 دی 1399 ] [ ] [ پری ها ]

ساعت یک و پانزده دقیقه صبح هستش و من همچنان بیدارم . جوری چشمام بازه که انگار وسطه روزه و اصلا احساس

خستگی هم نمیکنن.هر چی پهلو به پهلو میشم خوابم نمی گیره ، انگار وسط روزه و منو وادار کردن که بخوابم .

مغزم اصلا احساس خستگی نمیکنه موندم با این همه کاری که در طول روز انجام میده چرا خسته نیست.

نکنه اون راه اهن عریض و طویل عصبهاش مشکلی براشون پیش اومده که پیغامها رو درست به مقصد نمی رسونن .

کجای راه ریل خراب شده که واگن اطلاعات خستگی و خواب اونجا مونده . این نگهبانهای ترمیم خرابی کجا هستن پس .

نکنه اونا خوابشون برده یا کلا وظیفه شونو فراموش کردن و دارن یه کار دیگه انجام میدن. یواشی به چشمم گفتم ،

چشم جان میشه یه پیامی چیزی به مغزم بفرستی که بهت بگه بخوابی؟ چشمام انگار صدامو نشنیدن و به

سقف خیره شدن . ای بابا اینا هم که حرف گوش نمی دن. دست به کار شدم و شروع کردم به شمردن گوسفند .

وقتی به وسطای شمارش می رسم یادم میره چند تا گوسفند و شمردم و دوباره از اول شروع میکنم.

اخرش خنده ام گرفته بود با این وضع میخوام بخوابم من تازه دارم مغزمو به تفکر وادار میکنم که چند تا گوسفند

شمرده بودم . از شمارش بیخیال شدم و تصمیم گرفتم به هیچی فکر نکنم . که یهو جرقه این موضوع که در مورد

خواب بنویستم توی ذهنم زده شد. و شروع کردم به چیدن حروف و اینکه از کجا و چه طوری شروع کنم : خواب

یا مرگ موقتی ، هر چی که هست خیلی خوبه چون ذهن و بدن با هم استراحت میکنند بزرگترین نعمتی که

یه انسان می تونه داشته باشه . یک خواب خوب و راحت بعد از یک روز شلوغ و پر مشغله حسابی حال ادمو

جا میاره ، ولی امان از وقتی که بی خواب بشیم و نتونیم بخوابیم ... به اینجا که رسیدم گفتم خب اگه خوابم برد

و فردا این متن یادم نیومد چه کار کنم ؟ بعد تصمیم گرفتم تا وقتی بیدارم به موضوع خواب فکر کنم اینطوری

دیگه فردا صبح یادم می مونه . توی این افکار بودم که احساس کردم چشمهام برای لحظه ای بسته شد نا

امیدانه به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت 5 صبح بود و من فقط 4 ساعت خوابیده بودم ولی چقدر

کوتاه !! اخه بی انصافیه اونقدر که برای خوابیدن تلاش کرده بودم هیچی ازش نفهمیده باشم . بعدش هر چی تلاش

کردم بی فایده بود و دیگه مغزم بیدار باش و صادر کرده بود و خوابی در کار نبود .صدای ریز ریز بارون هم نتونست

برام مثل لالایی باشه و اثر نکرد .ای کاش خواب به چشمهای من هم سری بزند و با دستهای زیبا و نرمش

پلکهایم را روی هم بگذارد، باشد تا بتوانیم صبح روز بعد با گله وشکایت از خواب بر نخیزیم. که ای خواب

اخر چرا نیامدی و مرا منتظر خودت گذاشتی.   


برچسب‌ها: خواب مغز خستگی مرگ گوسفند شمارش
[ یک شنبه 16 آذر 1399 ] [ ] [ پری ها ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 24 صفحه بعد
.: Weblog Themes By موفقیت , انگیزه و علاقه در کسب درآمد :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ پری ها، ویژه دختران و زنان ایران زمین خوش آمدید
لینک های مفید
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 155
بازدید کل : 8045
تعداد مطالب : 116
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1